این داستان در شمارهٔ ۵۷ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۰۵/۰۱) چاپ شدهاست.
پادکست دیالوگباکس نسخهی صوتی آنرا تهیه کرده است
لینک این اپیزود در دیالوگباکس
این یک شوخی واقعی است که یک وقتی یک معلم تاریخ در شورویِ سابق، اول سال میرود اتاق مدیر، کتاب را میکوبد روی میز و میگوید: «آقای مدیر، من نمیتوانم توی این مملکت تاریخ درس بدهم مِن بعد.... این یک شوخی واقعی است که یک وقتی یک معلم تاریخ در شورویِ سابق، اول سال میرود اتاق مدیر، کتاب را میکوبد روی میز و میگوید: «آقای مدیر، من نمیتوانم توی این مملکت تاریخ درس بدهم مِن بعد.» مدیر میگوید: «چرا آقای معلم؟» آقای معلم میگوید: «چون که نهتنها آینده، بلکه گذشتهی ما هم قابل پیشبینی نیست آقا. مدام دستهبندیِ خوب و بد، یا حتی بود و نبودِ قبلیها تغییر میکند. این کتاب دو سال عین هم تدریس نشده.» رابطهی من و کریمو کبریت، تقریبا، حالا نگویم صد درصد ولی خیلی درصد، یک اینطور چیز غامضی بود. ما مدام در انکار هم بودیم. از آنجا که اسمش سوال ایجاد میکند توی ذهن، همینجا توضیح بدهم که ابدا قصهی خاصی ندارد. کریمو کلکسیون کبریت داشت. تیکش هم این بود که کبریت بکشد روی سیمان و هر چیز زبری، شعله بکشد و پرت کند. به صد هزار شکلِ متفاوت میتوانست کبریت روشن کند. در کل بهنظر من مسخرهترین قسمت شخصیتش بود. بگذریم. من و کبریت، سرِ ویتنی هُستون، دختر وسطیِ سلمانِ قناد، جمیله، به اساسیترین درگیری زندگیمان تا آن روز رسیدیم. میگویم تا آن روز، چون جلوتر که آمدم، در زندگی منظورم است، به یکصد هزار چیز و مسئلهی اساسیتر پی بردم. به این پی بردم که مبارزات عشقی مبارزات عبث و بیدلیلی هستند. یک مبارزِ عشقی بههیچعنوان جزو خانوادهی سلحشورها به حساب نمیآید....
اولین نفر کامنت بزار