دانى از چه، مُلکِ عالم را بشر نامد «جهان»؟/مىجهد چون آذرخش و مىنپايد جاودان
اندر اين «خاکِ سيهجامه» مَنه بذر اميد/گشته مدفون آرزوها در دل اين خاكدان
خاک شد اسكندر و ميراثخواران را نهاد/آن امارتها كه بگرفتى به تيغِ خونچكان
باش آگه تا ز غفلت شاخِ سروى نشكنى/روز و شب همواره بيدار است پيرِ باغبان
گر چه در بازارِ عالم دربها بگشادهاند/در پسِ هر حجره بنشانده شهنشه پاسْبان
اى كه بر بامِ تكبّر نردْبازى با فلك/بينمت بر خاکِ ذلّت چون بيفتد نردبان
ناخداى ظلم را برگو كه طوفان است پيش/تا به كى بادِ موافق مىوزد بر بادبان؟
داغِ پيشانى زاهد مىفريبد خلق را/باطنش پيدا بوَد پيش خداى غيبدان
لات و عزّى را بِنِه؛ اين بار خود را مىشكن/در دلِ ويرانه گردد يافت گنجِ شايگان
تا به كى دُرِّ سعادت را طلب كردن ز خاک/اين گهر نتوان ستاندن جز به بحرِ لامكان
ديوِ نفست را به زنجيرِ رياضت گر كشى/مُلكِ دنيا را چو عُقبى پادشاهى توأمان
در چَهِ عالم بوَد امّيدِ حق حبلالمتين /يوسفِ جانت رهَد از چاه با اين ريسمان
آنكه را بختش موافق گشت از الطاف حق/گو به شكرانه گره بگشا ز كار ديگران
دکتر منصور لطفیهروی، مرداد ١٣٩٨
No comments!