اگر مسیر خوشبختی و شادی بی سبب در زندگی روشن بود که اوضاع جهان به گونه دیگری بود…
در کتاب افسانه های ایتالیایی نوشته ایتالو کالوینو، داستانی هست به نام کشتی ای که سه عرشه داشت. در این داستان بعد از یکسری اتفاقهای مهیج پسر جوان از همه جا بی خبری سر از اصطبل پادشاه انگلستان در می آورد. پادشاه که دخترش در جزیره ای زندانی شده است از یکی از درباریان چاره چویی می کند و به او می گوید که دوری دختر بیمارش کرده اما مشکل اینجاست که هر که را به ماموریت آزادی او فرستاده هیچگاه بازنگشته است. درباری بد ذات برای خوش رقصی پیشنهاد می کند نوکر خود را برای این کار بفرستد. این نوکر همان پسر ساده دل اما بلند طبعِ مشغول به پاک کردن کثافت اسبها در اصطبل است.
پسرک ماموریت را می پذیرد و یک راست به ساحل می رود اما تازه متوجه می شود که هیچکس آدرس این جزیره که شاهزاده در آن زندانی است را ندارد. در همین حال که خیره به آب مانده است صدای دریانوردی پیر از پشت سر به او می گوید که به کاخ برود و از پادشاه یک کشتی با سه عرشه بگیرد و زمانی که پادشاه از او می پرسد چه کسانی را برای این دریانوردی نیاز دارد فقط همین دریانورد پیر را اسم ببرد.
چنین می شود و شاه کشتی ای با سه عرشه برای سفر او مهیا می کند. ناخدای پیر به جوان می گوید که باید هر سه عرشه را قبل از شروع سفر پر کند. یکی را پر از خرده نان خشک، یکی را پر از خرده پنیر خشک و یکی را گوشت گندیده و این سفر مهم برای آزادی شاهزاده با چنین توشه ای آغاز می گردد.
آنها ابتدا در سفر خود به جزیره ای می رسند که صدایی از آنها می پرسد که: بار شما چیست؟ ناخدای پیر پاسخ می دهد: خرده پنیر! فریاد شادی از جزیره بلند می شود و یکی می گوید: این همان چیزی هست که می خواستیم! اینجا جزیره ی موشها بود. موشی به عرشه می آید و به پیرمرد و جوان می گوید: ما پولی نداریم که عوض آن بپردازیم. اما هر جای دنیا که باشید و بگویید: موشها، موشهای مهربون، کمکم کنید همه ما به کمک شما خواهیم آمد. پسر و پیرمرد هم معامله را پذیرفتند و چند شبانه روز دیگر رفتند تا به جزیره دوم رسیدند.
صدایی از داخل جزیره پرسید: بار شما چیست؟ ناخدای پیر پاسخ داد: خرده نان! فریاد شادی از جزیره بلند می شود و یکی می گوید: این همان چیزی هست که می خواستیم! اینجا جزیره ی مورچه ها بود. ملکه مورچه ها به عرشه آمد و دست به کمر زد و به پیرمرد و جوان گفت: ما پولی نداریم که عوض آن بپردازیم. اما هر جای دنیا که باشید و بگویید: مورچه ها، مورچه های مهربون، کمکم کنید همه ما به کمک شما خواهیم آمد. پسر و پیرمرد این معامله را هم پذیرفتند و چند شبانه روز دیگر رفتند تا به جزیره سوم رسیدند.
صدایی از داخل جزیره پرسید: بار شما چیست؟ ناخدای پیر پاسخ داد: گوشت گندیده! فریاد شادی از جزیره بلند می شود و یکی می گوید: این همان چیزی هست که می خواستیم! اینجا جزیره ی لاشخورها بود. رئیس لاشخورها بال زد و در عرشه نشست و به پیرمرد و جوان گفت: ما پولی نداریم که عوض آن بپردازیم. اما هر جای دنیا که باشید و بگویید: لاشخورها، لاشخورهای مهربون، کمکم کنید همه ما به کمک شما خواهیم آمد. پسر و پیرمرد معامله را پذیرفتند و به سفرشان ادامه دادند.
چند ماه همینطور در آب گذشت تا بالاخره به جزیره ای رسیدند که دختر پادشاه انگلستان در آن اسیر بود. ناخدا که کشتی را به مقصد رسانده بود در کشتی ماند و جلوتر نرفت اما پسر به جزیره رفت ولی تا پا در جزیره گذاشت سربازان او را اسیر کردند و به قصر شاه بردند.
در قصر شاه، پسر گفت که برای برگرداندن دختر اسیر پادشاه انگلستان به آنجا آمده است. شاه هم به او گفت که برای او سپاه ها و جنگاورانی آمده اند همه دست از بین رفته اند اما حالا که جراتش را داری برای تو سه شرط می گذارم که اگر در همه آنها موفق شوی دختر را آزاد می کنم و گرنه که سرت را خوراک سگهایم می کنم. اول که ظرف همین امشب کوه کنار قصر را کوتاه کنی چون اجازه نمی دهد که صبحها نور طلوع خورشید به اتاق م برسد، دوم که فردا محصول نخود و عدس امسال را که باد با هم مخلوط کرده از هم جدا کنی و سوم که فردا شب آب جوانی را برایم از سرزمینهای دور بیاوری.
جوان کلنگی برداشت و به کوه رفت تا آن را صاف کند اما در همان ضربه اول کلنگ او شکست. ناامید بر زمین نشست. طلوع نزدیک می شد که به سر او فکری زد: این کار باید از موشها بربیاید! و فریاد زد: موشها! موشهای مهربون! کمکم کنید و اینطور شد که از چپ و راست موش درومد و تا خورشید دربیاد تمام نوک کوه را ریز ریز کردند و شعاع خورشید برای اولین بار به اتاق شاه رسید. حتما حدس می زنید که مورچه ها را هم برای جدا کردن عدسها از نخودها صدا کرد و لاشخورها را برای پرواز به سرزمین های دور و آوردن آب جوانی. و این شد که دختر پادشاه را آزاد کرد و خودش هم داماد پادشاه انگلستان شد.
ما چقدر برای این سفر زندگی به سوی جزیره ناشناخته که همه خوبی ها در آن به اسارات درآمده آماده ایم؟ چقدر بی آنکه بدانیم جزیره خوشبختی کجای نقشه قرار دارد جرات پا گذاشتن به این دریا را داریم؟ آیا برای آماده شدن برای این سفر سراغ ناخدای پیر می رویم و یا آدمهای موفق و سلبریتی ها؟ آیا عرشه کشتی را از خرده نان و خرده پنیر و گوشت گندیده که در این سفر به کار می آیند پر می کنیم و یا مدارک و سرتیفیکت های بازاریابی، ماشین لرنینگ و فن بیان؟ آیا اگر سر راه موشها و مورچه ها و لاشخورها را دیدیم حاضریم با آنها معامله ای به نسیه کنیم؟ با اینکه معامله با آنها به نظر اتلاف وقت و انرژی است؟ آیا دست آخر انقدر هوش داریم که از همه آنچه در راه این سفر کسب کرده ایم حتا اگر موش و مورچه و لاشخور باشند به درستی و در جای خود و بهینه برای خوشبخت شدن استفاده کنیم؟ آیا از اینکه مسیر زندگی ساده و مستقیم نبوده، تاریک و غیر قابل پیش بینی بوده، کسی آدرس جزیره خوشبختی را در آن نمی دانسته و در آن رنج بسیار برده ایم و در طول آن بارها مجبور به تغییر مسیر شدیم ناامید می شویم؟ آیا هر واقعه ای و هر برخوردی با آدمها در زندگی شبیه همین برخورد با موش و مور و لاشخور نیست که گرچه به نظر بی ثمر و پوچ می آید می تواند شاه کلید ورود به جزیره ناشناخته برای مسافر خردمند و آزادی شاهزاده زیبا و ازدواج با او شود؟ به شرطی که بدانیم که چگونه از آن استفاده کنیم؟
مهمان برنامه امروز سارا پرهیزگاری هست که در طول سفر زندگی اش تا حالا به هر کویی سری زده و از هر یک هم توشه ای برداشته و با مور و موش و لاشخور آن معامله کرده تا جزیره ناشناخته اش را پیدا کند.
No comments!