ایرانیان راز خوش بودن در زندگی را در اندیشیدن به اسرارِ مرگ یافته اند. حتما گورستانهای ایرانی را دیده اید که مجموعه بزرگی از ادبیات فارسی را روی سنگ قبرهایش حجاری کرده است. وقتی در آن قدم بزنی مردگان خوابیده را می بینی که به زبان ساده و هولناک شاعران به تو هشدار می دهند که بزرگترین دارایی ات جانی است که در بدن داری.
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده دمی بکام، نابوده شدیم
در جهان بینی ایرانی، مرگ سنگ بنای زندگی است که زندگی در مقابل آن معنا دار می گردد. زندگی از آخر به اول آن فهم می شود و همچون خمیری از آن پایان، شکل می پذیرد. برای ایرانی اینطور نیست که مرگ ایستگاهی دور تلقی شود که آدمی پس از زیستنِ کافی و رسیدن به موفقیت هایش به آن بر می خورد. اتفاقا برعکس مرگ زنده است و چون دوقلویی با آدم به دنیا می آید و از آن به بعد شانه به شانه او است و در هر ثانیه هزار دلیل دارد که خنجرش را از پشت بر او وارد کند و بودنش را پایان دهد. این حضور پر رنگ مرگ برای خود ایرانی هم این سوال را ایجاد می کند که شاید فرهنگ او به بیماری مرده پرستی و یا عزادوستی دچار است. حضور این رفیقِ اضطراب آورِ همدم را مثلا در تعداد دفعاتی که هر ایرانی در روز انشاالله می گوید می توان حس کرد. انگار که ساده ترین رخدادها هم ممکن است هیچگاه رخ ندهند. از زبان شاهنامه بشنویم جایی که خوابگزاری در حال تعبیر خواب پریشان ضحاک است و به او ناگزیر بودن مرگ و پایان تاج و تختش را یادآوری می کند:
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
این حضور دایمی و اضطراب آور مرگ که در تاکسی کنار ما می نشیند و در محل کار روی صندلی خالی لم می دهد و سر سفره مقابل ما غذا می خورد و موقع خواب در آغوش ما به خواب می رود، در یک لحظه ناگهانی منجر به کشف شگرفی می گردد که در آن، لحظه به سه تکه آینده و گذشته و حال می شکند. و بی زحمت چندانی روشن می گردد که آنچه حال نامیده می شود نوار نازکی است که بین دو زمان آینده و گذشته فشرده شده است. آینده و اضطرابات بی پایان آن و گذشته و بار افسردگی زمان از دست رفته، مجالی برای زمان حال باقی نمی گذارند. در شعری از سهراب سپهری این حضور همیشگی مرگ در کنار آدم را می توان دید:
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است
اما داستان به همین جا و به اضطراب مردن ختم نمی شود و این شکاف نازک زمانِ حال که بین آینده و گذشته له می شود، محل رویش هزاران شاعر می گردد که همچون بوته ای با ریشه های ظریف اما قدرتمند خود صخره ها را آرام آرام می ترکانند و توجه آدم را به این شکاف در زمان، به این دم و بازدم، بعنوان یگانه گنجی که در زندگی می توان یافت جذب می کنند. نفس که مانند تیک تاک ساعت در ریه ها پر و خالی می شود تنها دارایی واقعی او می گردد که مابقی دارایی ها در برابرش ناچیزند. دارایی ای که بی خبر از او توسط دزدانی از گذشته و راهزنانی از آینده ربوده می شود. اینطور در فرهنگ ایرانی مرگ اضطراب آور در نهایت منجر به کشف دم و بازدم های زندگی می گردد که آدم می تواند در آن ریشه کند، گل و شکوفه بدهد و رو به آفتاب خوش باشد.
از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،
این یک نفسِ عزیز را خوش میدار،
کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است.
مهمان امروز هزار و یک پادکست حال خوشی دارد و هنرمند نقاش و گرافیستی است که مدیر رستورانهای قوام شیراز شد. محمد امین حق جو.
انشاالله
No comments!