یک شب زمستونی، اتوبوس توقف میکنه و زن جوان شیک پوشی از میون مه به آرومی بیرون میاد. زن یک چرخ خیاطی که روی اون کلمه سینگر با رنگ طلایی نوشته شده بود، در دست داره. اون با دیدن شهر، تمام خاطرات بچگیش و بوی خونی که کف کتابخونه ریخته بود رو به یاد میاره. گروهبان به سمت مسافر میاد و میگه: تیلی دانیج؟ اوه خدای من. کسی میدونه که تو برگشتی؟ تیلی میگه: نه. ولی همه به زودی و به وقتش میفهمن.
*
اولین قسمت از دوگانه ی خلاصه کتاب داستان خیاط
کتاب داستان خیاط یکی از بهترین رمان های برگزیده ی استرالیایی و روایتی از عشق و انتقامه
No comments!